loading...
دریای همیشه پارس
فرزند کوروش بازدید : 400 سه شنبه 06 دی 1390 نظرات (2)
سنت سرايش و خوانش اشعار حاصل از کشف و شهود در ميان روحانيان جوامع هندوايراني و چه بسا هندواروپايي، امري رايج و البته بسيار ارزش‌مند و مقدس بوده است. در واقع توان سرودن اشعاري شيوا و زيبا و نغز در تحليل جهان هستي و ستايش خدايان و بيان روابط و نظامات قدسي حاکم بر گيتي، ويژگي برجسته و کرامت عمده‌ي يک روحاني بوده است. اين اشعار نغز (که در زبان اوستايي «مانثره / Manthra» ، در زبان سنسکريت «مانترا / Mantra» و در زبان پهلوي «مانسر / Mansar» خوانده مي‌شود) در عصر نبود خط و نوشتار، تنها ابزار و رسانه‌ي ارائه و جابه‌جايي و نقل انديشه‌ها و گفتمان‌هاي جوامع باستاني در طي نسل‌هاي پياپي بوده و محتوايي آکنده از بينش اسطوره‌اي و پيام‌ها و آموزه‌هاي ديني و کيهان‌شناختي داشته است. مانثرن(Manthran)ها و زئوتر(Zaotar)ها دو گروه از روحانيان هندوايراني بودند که بيش از ديگران با هنر مقدس سرايش اشعار اشراقي سروکار داشتند و واعظان و آموزگاران الاهيات و آيين‌هاي ديني در قالب ابياتي بديع و شورانگيز، براي مخاطبان مشتاق خويش بودند. زرتشت که خود يک مانثرن و زئوتر بود (يسن32/13 و يسن33/6) با اين سنت به خوبي آشنايي و بر آن تسلط کامل داشت. «گاهان» اثر منظوم زرتشت، دنباله‌رو همان سنت کهن سرايندگي روحانيان هندوايراني است (بويس1377، ص 82 و 100؛ بويس1376، ص 21 به بعد).
منظومه‌ي «گاهان» مجموعه‌اي از اشعار اشراقي زرتشت در پي تعمق و مراقبه بر روي جهان هستي و ماهيت و منشاء آن، چگونگي آفرينش و روابط انسان و جهان با نيروهاي قدسي و مينوي‌ست. اشعاري که زرتشت ‌آن‌ها را در خلوت خويش با خداي خود بازگفته و با آميزه‌اي از آرايه‌ها و صور خيال و استعارات ظريف، بر زبان آورده و بعدها، مجموعه‌ي آن‌ را به صورت متني پايه، براي تحقق ارتباط نزديک و قلبي مؤمنان با نيروهاي قدسي و مينوي هستي (يعني امشاسپندان و ايزدان)، فراهم آورده و به يادگار نهاده است.
واژه‌ي مفرد «گاه» (به اوستايي: «گاثا / Gatha»؛ به پهلوي: «گاس / Gas» و به فارسي: «گاه» ؛ جمع آن: گاهان) به معناي سرود و شعر است و اصطلاحاً به مجموعه اشعار اوستايي زرتشت اطلاق مي‌گردد. گاهان مشتمل بر هفده سرود (يا: هات) از هفتاد و دو سرود کتاب «يسنَ / Yasna» است که شامل 238 بند، 896 بيت و 5560 واژه مي‌باشد. اين هفده سرود گاهان به پنج بخش تقسيم مي‌گردد:
1 ــ «اهونويتي / Ahunavaiti» : شامل 7 سرود؛ از يسن 28 تا يسن 34
2 ــ «اوشتويتي / Ushtavaiti» : شامل 4 سرود؛ از يسن 43 تا 46
3 ــ «سپنتامينيو / Spentamainyu» : شامل 4 سرود؛ از يسن 47 تا 50
4 ــ «وهوخشثرَ / Vohuxshathra» : شامل يسن 51
5 ــ وهيشتويشتي / Vahishtoishti» شامل يسن 53
اثر ديگر زرتشت که داراي همان اصالت و قدمت گاهان است، يسن «هفت هات» (به اوستايي: Haptanghaiti) نام دارد و شامل يسن 35 تا 41 است. اکنون چند دهه‌اي‌ست که تعلق اين مجموعه به زرتشت اثبات شده است (بويس1377، ص 96، 100و 135 به بعد).
هفت هات نه چون گاهان که منظوم و تک‌گويانه است، اثري منثور و سامان‌مند است که هدف زرتشت از تقرير آن، ايجاد دعاهايي ثابت و رسمي براي کاربرد و بهره‌بري در مراسم عبادي و آييني بوده است. نثر عالي و درخشان هفت هات که مناسب براي تلاوت منظم در آيين‌هاي ديني بوده، البته با نظم استادانه و ظريف گاهان تفاوت دارد اما فخامت کلامي و محتوايي هر دو اثر نشان دهنده‌ي تصميم و عمل شخص زرتشت در تعيين و تمهيد دعاهايي مناسب براي استفاده و تلاوت در مراسم و آيين‌هاي ديني خود مي‌باشد.
چند نمونه از ابيات گاهان بر اساس ترجمه‌ي خودم:
يسن28 / بند 1: اي مزدا! با دست‌هاي برافراشته در نماز، اين را خواستارم [از براي] ياري [که بتوانم] نخست با همه‌ي کردارهاي سپند مينو ـ اي اشه! ـ خرد نيک و روان گاو را خشنود کنم.
يسن33 / بند 3: اي اهوره! کسي که بهترين نيکي را براي [مرد] اشون (Ashavan؛ پيرو اشه يا قانون ناظمه‌ي الاهي) ــ چه دوست باشد يا هموند يا خويشاوند ــ بورزد يا از گاو نگاهباني کند، [جايگاه او] در دشت اشه و وُهومَن (= بهشت) خواهد بود.
يسن51 / بند1: شهرياري آرماني نيک (= ارض ملکوت) بهره‌ي [کسي‌ست که] بيش‌ترين ياري را به جاي آورد و براي ايژه (Izha؛ ايزد يا مينوي قرباني) و اشه فراهم سازد. اي مزدا! اينک ما بهترين کردارها را [براي شما] بورزيم.
يسن53 / بند 1: بهترين خواسته از زرتشت سپيتامه شنيده شده است. اين که مزداي اهوره به واسطه‌ي اشه به او زندگي همواره خوب بخشيده است، و نيز به آن‌هايي که گمراه‌گر بودند [اما اينک] گفتارها و کردارها [ي درست] را از دين نيک‌اش آموخته‌اند.
چند نمونه از يسن هفت هات بر اساس ترجمه‌ي خودم:
يسن35 / بند 6 : آن چه که مردي يا زني دانست که درست و نيک است، بر اوست که آن را آشکار کند و به جاي آورد و آن را به ديگران بفهماند تا آن را چنان که هست بورزند.
يسن 36 / 5 : اي مزداي اهوره! تو را نماز مي‌بريم و سپاس مي‌گزاريم. با همه‌ي انديشه‌هاي نيک، با همه‌ي گفتارهاي نيک و با همه‌ي کردارهاي نيک به تو تقرب مي‌جوييم.
يسن39 / بند 2: روان جانوران اهلي و وحشي را مي‌ستاييم. روان اشونان را هر جا که زاده شده باشند مي‌ستاييم؛ مردان و زناني که دين نيک‌شان [بر دروغ] پيروز مي‌گردد يا خواهد گرديد يا گرديده است.
فرزند کوروش بازدید : 339 سه شنبه 06 دی 1390 نظرات (0)
ماهی و دانه‌های گشنیز را با هم خوب تركیب كنید و در داخل برگ مو جای دهید. این تركیب، دستور پخت یك نوع دلمه است كه ساكنان محوطه باستانی شهر سوخته، 5 هزار سال پیش مصرف می‌كرده‌اند. شهر سوخته محوطه‌ای باستانی متعلق به 5 هزار سال پیش است كه در 55 كیلومتری جاده زابل به زاهدان واقع شده است. این شهر بزرگ در پی مطالعات باستان‌شناسی به یكی از مهمترین محوطه‌های باستانی جهان بدل شد و بخشی از میراث كهن بشری از جمله نخستین گام‌ها برای ساخت نقاشی متحرك (انیمیشن)، جراحی جمجه و ساخت چشم مصنوعی در این منطقه برداشته شده است. گفته می‌شود كه مردمانی سخت‌كوش ساكنان این شهر باستانی را تشكیل می‌دادند و آنقدر در اقتصاد پیشرفت كردند كه امروز از شهر سوخته به عنوان نبض اقتصاد 5 هزار سال پیش شرق فلات ایران یاد می‌شود. شهر سوخته امروز منطقه‌ای خشك و بی آب و علف است كه گویا هیچ گاه انسان در آن زندگی نمی‌كرده است. اما پژوهش‌های گیاه‌باستان‌شناسی خلاف این را اثبات می‌كند. این پژوهش‌ها نشان می‌دهد كه این منطقه در پنج هزار سال پیش و در زمان حیات ساكنان شهر سوخته از پوشش گیاهی مناسبی برخوردار بوده و درختان بید مجنون، افرا و سپیدار در این منطقه به فراوانی وجود داشته است. هر چند كه شهر سوخته در پنج هزار سال پیش نیز منطقه ای بسیار گرم بوده، اما آب كافی از رود هیرمند به این منطقه می‌رسیده و زمین‌های كشاورزی شهر سوخته را سیراب می‌كرده است.

پنج غذای باستانی
باستان‌شناسان در چندین سال كاوش مختلف و با همكاری آزمایشگاه گیاه‌شناسی موزه‌ی ملی شرق‌شناسی ایتالیا با انجام بررسی‌های بسیار دقیقی روی باقی‌مانده مواد غذایی در ظروف باستانی، تجزیه و تحلیل سطح درونی ظروف و سرند كردن خاك سطح محوطه‌ها موفق شدند بیش از 25 نوع دانه‌ی خوراكی و گیاهی مصرفی، چند نوع نوشیدنی، انواع میوه‌ها و سبزی‌ها و روش آماده‌سازی چند نوع غذای ساكنان این محوطه‌ی باستانی را شناسایی كنند.1. ماهی و دانه‌های گشنیز را با هم خوب تركیب كنید و درون برگ مو جای دهید. این تركیب، دستور پخت یك نوع دلمه است كه ساكنان محوطه باستانی شهر سوخته، 5هزار سال پیش مصرف می‌كرده‌اند. البته با آنچه امروز به عنوان دلمه خورده می‌شود متفاوت است ولی ارزش یك‌بار درست كردن را دارد. 2. تخم اردك یا غاز را درون خاكستر گرم بپزید. همزمان دست‌ به‌كار پخت نانی شوید كه از آرد كنجد پخته شده است. گفته می‌شود كه این غذا را با این نان میل می‌كردند و باید خیلی خوشمزه باشد. 3. یكی دیگر از غذاهای شهر سوخته با گوشت گوسفند یا بز پخته می‌شده است. با این تفاوت كه گوشت را در شیر می‌پختند و به این ترتیب طعم خاصی پیدا می‌كرده است. 4. به تنوع غذایی‌تان سوپ را هم بیفزایید. ساكنین شهر سوخته از تركیب جو، گوشت گوسفند، كشك و كشمش نوعی سوپ می‌پختند و آن را با نان پخته شده از آرد كنجد میل می‌كردند. 5. بررسی‌های باستان‌شناسی نشان می‌دهد كه مردم شهر سوخته از خیار، انگور، خربزه، هندوانه، پسته‌ی وحشی، زیره، گشنیز و سیر فراوان به عنوان میوه و سبزی، ماست و شیر به عنوان لبنیات، تخم اردك، گوشت اردك، ماهی، گوسفند، بز و گاو به عنوان پروتئین‌های خوراكی و از ماءالشعیر (آب جو تخمیر نشده) و آب انگور به عنوان نوشیدنی در پنج هزار سال پیش بهره می‌بردند.
به گفته باستان‌شناسان بررسی‌ها روی مواد مصرفی و تركیبات غذایی ساكنان شهر سوخته نشان می‌دهد كه آنها از تغذیه سالم برخوردار بوده‌اند و همه‌ی پروتئین‌ها، ویتامین‌ها و تركیبات مورد نیاز زندگی را در جیره غذایی خود مصرف می كرده‌اند. مردمان شهر سوخته از تمام طبیعت پیرامون خود به نحو شایسته‌ای بهره‌برداری می‌كردند. گویا در آن زمان دورریزی وجود نداشته و همه چیز در خدمت زندگی انسان و تعامل وی با طبیعت بوده است
فرزند کوروش بازدید : 446 سه شنبه 06 دی 1390 نظرات (0)
گدایی در ایران باستان ننگ بود

بیمه مردم در ایران از دوره کیقباد (حدود پنج هزار سال پیش) آغاز شده است. در این دوره اگر کسی دچار آسیب می شد باید به او تاوان یا بیمه داده می شد که به بیمه تاوان و به بیمه شدگان دریغمندان می گفتند. به گزارش خبرنگار مهر، پادشاهی کیقباد برابر دوره ای است که در ایران پادشاهیهای کوچک (ملوک الطوایفی) پدید آمده بود. ایرانیان در آن زمان دریافتند که زیر یک درفش و یک حکومت مرکزی بودن بسیار بهتر است و در برابر دشمنان یارای مقاومت بیشتری دارند به همین دلیل از میان خود یک شاه انتخاب کردند که بر بقیه حکومت می کرد و شاهنشاه خوانده می شد.
در آن زمان کیقباد نماد شاهی بود که تمام ایران به فرمانش بودند. یکی از این فرمانها پرداخت بیمه به آسیب دیدگان بوده است. در زمان پادشاهی کیقباد اگر کسی دچار آسیب می شد یا خانه اش آتش می گرفت یا کشتزارش با خشکسالی بی ثمر می ماند باید به او تاوان یا بیمه داده می شد.
دریغمندان همان آسیب دیدگان بودند
فریدون جنیدی نویسنده کتاب "حقوق جهان در ایران باستان" به خبرنگار مهر گفت: در بررسی اشعار شاهنامه و کتاب اوستا به این مسئله پی بردم که از دوره کیقباد به کسانی که دچار خسارت یا آسیب می شدند تاوان تعلق می گرفت.
جنیدی بیان کرد: در کتاب اوستا به کسانی که تاوان دریافت می کردند "دریغو بیو" نام داده اند که ترجمه آن به زبان فارسی "دریغمندان" است.
وی ادامه داد: گزارندگان اوستا به خوبی دریافت نکرده اند که معنای دریغمندان چیست بنابراین در همه جا از این واژه استفاده کرده اند درحالی که برگردان این کلمه در زبان فارسی درویشی به دریوزگی و گدایی نیز تعبیر می شود و مهمتر آنکه گدایی کردن در ایران باستان یکی از ننگها و گناهان به حساب می آید.
جنیدی بیان کرد: طبق نوشته های کهن از جمله اوستا و شاهنامه فردوسی، تاریخ بیمه به دورانی دورتر از هخامنشیان یعنی حدود 4800 تا 5000 سال پیش مربوط می شود. با این حال هنوز در مورد بسیاری از مناطق ایران مانند خوراسان، اسپهان و ... مطالعه و کاوش نشده است تا بتوان گفت اسنادی وجود دارد که نشان دهنده قدمت بیشتر پرداخت تاوان باشد.
نویسنده کتاب "حقوق جهان در ایران باستان" بیان کرد: غربی ها همیشه فکر می کردند که بیمه یا تاوان در ایران باستان از زمان هخامنشیان بوجود آمده است اما این گمان اشتباه است، چون آنها نوشته های ایرانی مانند اوستا و کتابهای پهلوی و شاهنامه را نخوانده اند و تنها به گل نوشته های هخامنشی اکتفا کرده و تصور کرده اند که تمامی کارگران و مهندسانی که به ساختن کاخ ها و ... مشغول بودند بیمه می شدند.
بیمه همگانی، سوانح و عمر در ایران باستان
وی با بیان اینکه کیقباد طبق اشعار شاهنامه فرمانهای مختلفی را برای پرداخت تاوان به مردم آسیب دیده اعلام کرده است گفت: طبق این فرمان می توان به آن کس که کار می کند و از کار کردش توشه بدست نمی آورد از محل درآمد پادشاه کشور روزی داد. این فرمان برای همگان صادر شده و می توان گفت امروزه به این فرمان کیقباد بیمه همگانی می گویند.
پژوهشگر فرهنگ و زبانهای باستانی تصریح کرد: درایران باستان برای همه افرادی که دچار پیشامدهای نابه هنگام یا ناهنجار می شدند نیز تاوان (بیمه سوانح) پرداخت می شد.
جنیدی می گوید: میزان پرداخت بیمه به اندازه میزان خسارت وارد شده به آن شخص در نظر گرفته می شد.
وی افزود: طبق اشعار شاهنامه تاوان نه تنها به کسانی که دچار سوانح و بلایایی طبیعی دچار شده بودند بلکه به کسانی که خانه یا اموال آنها هم به سرقت رفته بود تعلق می گرفت.
به گفته این پژوهشگر، از زمان کیقباد برای آنان که در جنگ آسیب و سختی می دیدند بیمه حوادث یا تاوان در نظر گرفته می شد. همچنین بیمه عمر هم از انواع تاوانهایی بود که به بازماندگان فرد فوت شده تعلق می گرفت. حتی این پاسداری تنها از مردمان نبوده است بلکه جانوران پیر نیز تا پایان عمر از پرورش کارفرمایان خود برخوردار بوده اند.
جنیدی، پژوهشگر فرهنگ و زبان‌های باستانی در کتاب خود با عنوان "حقوق جهان در ایران باستان" مستنداتی درباره فرمان کیقباد در مورد پرداخت تاوان ارائه کرده است.
فرزند کوروش بازدید : 313 سه شنبه 06 دی 1390 نظرات (0)
در138 کیلومتری شهر شیراز ، در جاده آسفالت شیراز به آباده ، کمی دورتر از جاده امروزی ( حدود 3 کیلومتر) به بقایای شهری می رسیم که روزگاری پایتخت بزرگترین و بی نظیرترین پادشاهی جهان بوده است. این پایتخت در دشتی به نام مرغاب واقع است که مساحت تقریبی این دشت تقریباً 15×20 کیلومتر است. رودی به نام پلور که البته در عهد باستان به آن مِدوس می گفتند در آن جریان دارد و در کل این دشت 1200 متر از سطح دریاهای آزاد ارتفاع دارد.

پیش از ساخته شدن پاسارگاد در دشت مرغاب ، این منطقه از تمدنی کهن برخوردار بوده است که روستاهایی مانند : تل نخودی ، تل سه آسیاب ، دوتولان ، تل خاری در هزاره های سوم و چهارم در آنجا ایجاد گردیده و در دوره خود دارای رونق و شکوهی بی نظیر بودند.

هنگامیکه بازمانده های این پایتخت کهن ایران را مشاهده می کنید ناخودآگاه از خود می پرسید چرا در اینجا این پایتخت بنا شده است؟ انگیزه از برپایی آن چه بوده است؟
بر اساس نوشته های تاریخ نگاران قدیم کوروش بزرگ ، آستیاگ ( آستیاژ ، آستیاگس) پادشاه ماد را در این دشت شکست داده و این کار مبنای ایجاد بزرگترین و قدرتمند ترین پادشاهی ایران می باشد. از این رو کوروش بزرگ فرمان بنای پایتختی را در این دشت داد. هرچند با ایجاد تخت جمشید ( توسط سایر پادشاهان هخامنشی ) برجستگی پاسارگاد کمتر گردید اما ارزشمند بودن آن هیچ گاه کمرنگ نگردید بطوریکه پس از بنای تخت جمشید هنوز پادشاهانی بودند که برای تاجگذاری پاسارگاد را برمی گزیدند. کوروش پاسارگاد را در550 تا 559 قبل از میلاد بنا کرد و البته در سال 336 قبل از میلاد این شهر به همراه گنجینه پربهای آن به دست اسکندر مقدونی افتاد..

معنای پاسارگاد چیست؟

در مورد این واژه هنوز نظری قطعی داده نشده است اما هرودوت در کتاب خود ادعا می کند که پاسارگادی مهمترین قوم پارسیان بوده اند و ریشه هخامنشیان از آنهاست. پاسارگاد در برخی از نوشتارهای قدیمی پارسه گَدَ نیز گفته شده است. اما در کل معناهایی که برای آن مطرح شده است شامل: زیستگاه پارسیان ، تختگاه پارسه ، محل استقرار پارسیان و دژ پارسیان می باشد. در این دشت که در سینه خود هویت ایرانیان را نگه داشته و مانند بغضی در گلو هر لحظه منتظر حکایت تاریخ آن دوره است ، نشانه های زیادی از تمدن ایرانیان وجود دارد که البته مربوط به دوره های گوناگونی است.

این دوره ها را در کل می توان به سه دوره متمایز تقسیم نمود:

1- آثار پیش ار تاریخ و قبل از هخامنشیان: در ایوان سنگی مسقفی ( البته امروز اثری از سقف در آن نیست ) در شما آرامگاه کوروش به نام تُل تخت ( تخت سلیمان) تکه سفالهای نقش داری و قسمتی از یک مجسمه مربوط به دوران عیلامی کشف شده است.

2- دوره هخامنشی: شاید بدون هیچگونه شک و تردید بایستی گفت که با شکوه ترین آثاری که در حال حاضر در دشت پاسارگاد ایران می باشد ، مربوط به این دوره می باشد. آثاری مانند: کاخ پذیرایی کوروش بزرگ - کاخ شرقی با نقش برجسته انسان بالدار - کاخ اختصاصی کوروش بزرگ - تَل تخت - اولین چهارباغ ایرانی - آب نماهای کاخ شاهی - ویرانه برج سنگی - بنای معروف به زندان - دژ پاسارگاد - آتشکده پاسارگاد - حوضچه های سنگی و در نهایت آرامگاه کوروش بزرگ.

3- آثار بعد از اسلام: مسجد اتابکان که توسط اتابک زنگی در رمضان سال 621 ه . ق ساخته شده است.. کتیبه و محراب و قبله نمایی که بر روی قبر کوروش کنده شده مربوط به این دوران است. علاوه بر این اتابک زنگی در صد متری شمال آرامگاه کوروش بنایی اسلامی بنا کرده که البته امروز هیچ اثری از آن نیست و ویرانه ای بیش از آن نمانده است و از روی آن می توان به عظمت معماری دوران کوروش بزرگ پی برد که بنای آن هنوز پا برجاست اما سایر آثار بعد از آن یا کاملاً مفقود شده اند و یا بکلی ویران گردیده اند. در سال 1328 خورشیدی ، قطعه سنگی از یک کتیبه که روی آن جمله ( السلطان المطاع ابوالفارس) به خط ثلث زیبا حکاکی شده است از زیر خاک یافت شد و از آنجا که لقب ابوفارس مربوط به شاه شجاع مظفری (759 تا 776 ه. ق) بوده و چند سکه از او نیز در همان محل یافت گردیده می توان گمان برد که این پادشاه نیز در این منطقه بناهایی را ایجاد کرده بوده است که امروز از آنها هیچ برجای نمانده است.

آرامگاه کوروش بزرگ به همراه ستونها و درگاه مسجد اتابکان ( آثار دوره اسلامی )

قبله نما در گوشه غربی آرامگاه کوروش بزرگ( واژه قبله در گوشه سمت چپ دیده می شود.)

نقش برجسته انسان بالدار - اعتقاد بر این است که این تصویر ، ذوالقرنین یا همان کوروش بزرگ است.

آرامگاه کوروش بزرگ در سال 1840 میلادی کار دو هنرمند فرانسوی فلاندن و کست.

کمی که می گذرد و شما پس از مشاهده تمدن نیاکانتان به خودتان باز می گردید و می خواهید جای آنها بیاندیشید و کشف نمایید که آنها چگونه این بناها را ایجاد کرده اند. قبل از هر چیز توجه تان به مقبره باشکوه کوروش بزرگ جلب می شود. مدل سازه این مقبره با تمامی مقبره های سرزمین ما فرق دارد و به آن یگانگی خاصی می دهد. هرچند شاید برای ما فرق کند اما جالب آنکه مقبره ای دیگر شبیه به آن در سرزمین ما موجود است که بعد از آن ساخته شده است و شاید بد نباشد در اینجا به آن نیز اشاره ای کنیم که مانند بسیاری از اثرهای با شکوه سرزمین در حال نابودی است و آن مقبره ای در کازرون( سر مشهد) می باشد که به گور دختر ( آرامگاه منسوب به چیش پش - دوره هخامنشی ) مشهور است.آرامگاه کوروش بزرگ در طول این قرن ها با اُبهت ایستاده است ولی باستان شناسان هنوز نتوانسته اند بطور یقین بگویند که این بنا توسط کدام قوم سرزمین کوروش بنا شده است و هر کدام گمانه هایی زده اند. برخی آنرا طرحی از آن مردمان میانرودان بخصوص شبیه زیگورات می دانند. برخی دیگر آنرا طرحی مشترک و آمیخته از میان رودان و سایر اقوام می دانند. گروهی آنرا از آن قومهای لودیه و ایونیه خطاب کرده اند و برخی باستان شناسان می گویند این بنا از بناهای سنتی خود ایرانیان است و نظریه دهندگان آخر ادعا کرده اند سازه یونانی و یا ساخته شده اقوام آناتولی غربی است. اگر کمی به شواهد و آثار بر جای مانده بر روی بنا دقت نماییم می توانیم تا حدودی تشخیص دهیم که بنای فوق ساخته و پرداخته کدام یک از مردمان سرزمین کوروش بزرگ است. از آنجا که معماران ، ایونیه و لیدیه ای در ساخت بنا از ابزاری خاص استفاده کرده اند و در مقبره کوروش نیز این آثار یافت گردیده می توان حدس زد که این بنا توسط ایشان و به دستور کوروش بزرگ در زمان زنده بودن خود او ساخته اند :

1- به کار گیری سنگهای تراش خورده که با اتصال های دم گیری شده اند.
2- اندازه داخلی اتاق با اندازه های ایونی مطابقت دارد.
3- نحوه برجستگی ها و فرورفتگی ها در حاشیه درگاه و سقف شیب دارد.
4- استفاده از بست های آهنی و سربی ، دُم چلچله ای.
5- اندازه های خارجی کل سازه. البته بیان گردیده که غیر از مهندسان و معماران ، مُغ ها نیز در ساخت آن مؤثر بوده اند و آنها توصیه کرده اند مقبره رو به شرق ساخته شود.

در مورد تاریخ ساخت قبر نیز گمانه ها مختلف است اما می توان تخمین زد که مقبره در 530 یا 540 پیش از میلاد بنا گردیده است. تصویر دم چلچله ای از آرامگاه کوروش بزرگ که می تواند گواه و تأییدی باشد بر معماران لیدی و ایونیه آرامگاه کوروش بزرگ. جنس فلزات از سرب و آهن می باشد. اما برخی از این دم چلچله های آرامگاه به سرقت رفته است اما جای خالی آنها هنوز باقی است
فرزند کوروش بازدید : 415 سه شنبه 06 دی 1390 نظرات (0)
در دین زرتشتی تعدد زوجات روا نیست و گفته شده همانگونه که یک زن نمیتواند در یک زمان بیش از یک شوهر داشته باشد مرد نیز نمیتواند در آن واحد دو یا چند زن داشته باشد. اختیار زن دوم در شرایطی خاص و سخت که در آیین نامه زرتشتیان آمده جایز است نظیر اینکه زن اول فوت شده باشد. در ایران باستان تنها در صورتی فرد زرتشتی میتوانست با وجود زن اول زن دیگر اختیار کند که زن اول به تشخیص پزشک عقیم بوده و خود موافقت خویش را برای این کار اعلام کند و رضایت داشته باشد هدف از این عمل نیز بقا نسل و پرورش فرزندانی نیک برای دین و دنیاست.

در مورد انواع پیوند زناشویی در ایران باستان گفتنی است که زن و مرد زرتشتی به 5 صورت و تحت عناوین پادشاه زن- چاکر زن- ایوک زن- ستر زن- خودسر زن پیوند زناشویی میبستند که هر یک جداگانه به شرح زیر است:

1-پادشاه زن: این نوع ازدواج به حالتی گفته میشد که دختری پس از رسیدن به سن بلوغ با موافقت پدر و مادر خود با پسری ازدواج میکرد و پادشاه زن از کاملترین حقوق و مزایای زناشویی برخوردار بود و کلا" همه دخترانی که برای نخستین بار و با رضایت پدر و مادر ازدواج میکردند، پیوند زناشویی آنان تحت عنوان پادشاه زن ثبت میشد..

2-چاکر زن: این نوع ازدواج به حالتی اطلاق میشد که زنی بیوه به عقد و ازدواج با مرد دیگری در میآمد. این زن با زندگی در خانه شوهر دوم خود حقوق و مزایای پادشاه زن را در سراسر زندگی مشترک دارا بود، ولی پس از مرگ آیین کفن و دفن و سایر مراسم مذهبی اش تا سی روزه توسط شوهر دوم یا بستگانش برگزار میشد. ولی هزینه های مراسم بعد از سی روزه به عهده بستگان شوهر اولش بود، چون معتقد بودند در دنیای دیگر این زن از آن نخستین شوهر خود خواهد بود و به همین علت پیوند دوم او تحت عنوان چاکر زن یاد میشد.
حال برای برخی ناآگاهان پیوند زناشویی از نوع چاکر زن را اختیار کردن زن صیغه ای توسط پدران ما در گذشته قلمداد کرده و پادشاه زن را زن عقدی بیان میکنند که صحت ندارد.

3-ایوک زن: این نوع ازدواج زمانی اتفاق میافتاد که مردی دختر یا دخترانی داشت و فرزند پسر نداشت و ازدواج تنها دختر یا کوچکترین دخترش تحت عنوان ایوک ثبت میشد و رسم بر این بود که اولین پسر تولد یافته از این ازدواج به فرزندی پدر دختر در میآمد و به جای نام پدرش نام پدر دختر را بعد از نامش میآوردند و این نوع ازدواج باعث شده که برخی افراد غیر مطلع برچسب ازدواج با محارم را به زرتشتیان بزنند و اظهار کنند که پدر با دختر خود ازدواج میکرده است. اینک اشتباه افراد ناآگاه کاملا" مشخص شد و اتهام ازدواج با محارم کاملا" مردود است.

4-ستر زن: وقتی که فرد بالغی بدون ازدواج در میگذشت، پدر و مادر یا خویشان این فرد موظف بودند به خرج خود و به یاد فرد درگذشته دختری را به ازدواج پسری در میآورند. شرط این نوع ازدواج آن بود که دختر و پسر متعهد میشدند که در آینده یکی از پسران خود را به فرزند خواندگی فرد درگذشته بدون زن و فرزند درآورند.

5- خودسر زن: اگر دختری و پسری پس از رسیدن به سن بلوغ برخلاف میل والدین خود خواستار ازدواج با یکدیگر میشدند و مصر بر این امر نیز بودند، با وجود مخالفت والدین ازدواج آنها منع قانونی نداشت و زیر عنوان خودرای زن ثبت میگردید و در این بین دختر از ارث محروم میشد، مگر اینکه والدینش به خواست خود چیزی به او میدادند یا وصیت مینمودند که بدهند.

این نوع ازدواج ها در ایران باستان انجام میشد امروزه ازدواج ها تحت این عناوین ثبت نمیشود.
گفتنی است که طلاق در آیین زرتشتی مطرود و منفور است و تحت شرایطی ویژه و در مواردی نادر و خاص طبق آیین نامه زرتشتیان مجوز داده میشود.
فرزند کوروش بازدید : 335 چهارشنبه 04 آبان 1390 نظرات (1)

نقش سه نیزه‌دار یکی از آثار باستانی است که در کاخ آپادانا شوش در استان خوزستان واقع در ایران کشف شده‌است. نقش برجسته سه سرباز نیزه‌دار و کمان‌دار سپاه جاویدان، از آجرهای رنگی لعابدار ساخته شده‌است. در این نقش سه سرباز سپاه جاویدان دوره هخامنشی دیده می‌شود که پشت سر هم ایستاده و هر یک نیزه‌ای به دست دارند. این جام در موزه پرگامون برلین نگهداری می‌شود.

فرزند کوروش بازدید : 403 چهارشنبه 04 آبان 1390 نظرات (0)

نگاره نبرد ایسوس از نقاشی‌های موزایکی روی زمین در پمپئی روم (ایتالیا کنونی) است که نبرد ایسوس را نمایش می‌دهد. نبرد ایسوس ۳۳۳ سال پیش از میلاد (ماه نوامبر) در جنوب شبه جزیره آناتولی روی داده‌است. این پیکار نخستین نبرد مستقیم اسکندر است با سپاه داریوش سوم بود. این نقاشی از نوع مُعَرَّق‌کاری یا موزاییک سازی است. در این اثر اسکندر در سمت چپ سوار بر اسب و داریوش سوم در سمت راست، سوار بر ارابه دیده می‌شود. این اثر که قدمت آن متعلق به قرن اول پیش از میلاد است در خانه فان ایتالیا، موزه ملی آثار باستانی ناپل نگهداری می‌شود.

فرزند کوروش بازدید : 352 جمعه 29 مهر 1390 نظرات (0)
برای اینکه شاهنامه حفظ شود و آنگونه که شایسته این اثر است با آن برخورد شود باید سازمانی بر کارهای تحقیقاتی که بر روی این اثر صورت می‌گیرد، نظارت کند تا هر کسی که در این زمینه اطلاع کافی ندارد، داعیه‌دار شاهنامه شناسی نباشد، «راز ماندگاری شاهنامه» در ارایه بهترین و ویراسته‌ترین نسخه این اثر گرانقدر به مخاطبان است.

با این همه در طول سالهای اخیر عده‌ای که هیچ اطلاعی در زمینه شاهنامه شناسی ندارند، دست به تصحیح نسخه‌های شاهنامه زده‌اند، چندی وقت پیش دیدم که نویسنده «کلیدر» از روی نسخه چاپ مسکو، اثری دو جلدی را اریه داده است که به نظرم این کار اصلا حرفه‌ای نیست، چرا که نمی‌شود با چند ماه مطالعه ناقص، نسخه‌ای را تصحیح کرد و به نام خود بیرون داد.

هر کسی که کلیدر نوشت که حتما نباید شاهنامه‌پژوه نیز باشد. شاید کمتر کسی بداند که بر روی نسخه شاهنامه چاپ مسکو چقدر کار صورت گرفته است در واقع این اثر حاصل تلاش جمعی 80 نفره در طول 30 سال است و با هزینه 30 میلیون روبل پس چگونه می‌شود که این اثر ظرف دو سه ماه یا حتی یک سال توسط کسی مجددا تصحیح شود؟!

نمونه دیگر از این کارها اثر آقای جنیدی است که توسط بنیاد شاهنامه چاپ شده است، کاری کاملا غیر دانشگاهی که شاید دو ماهی هم بیشتر زمان نبرده باشد با این وجود برخی مدعی می‌شوند این اثر باید کتاب برگزیده هزاره سال فردوسی باشد که البته در مجله کتاب ماه به این مسئله پاسخ دادم و به گمانم این کارهای ضعیف اعتبار تحقیق و پژوهش در زمینه شاهنامه پژوهی و نسخه شناسی را در ایران زیر سوال می‌برد. در مجموع شاهنامه چاپ مسکو، نسخه خوبی است اما ایراداتی دارد ولی بهترین نسخه شاهنامه، نسخه فلورانس است که متاسفانه قسمتی از این نسخه موجود نیست.
اگرچه نسخه‌ای که دکتر خالقی مطلق روی آن کار کرده نسخه خوبی است اما همان ایرادهای نسخه چاپ مسکو را دارد چرا خالقی مطلق از روی 45 نسخه 13 نسخه را برگزیده و نسخه چاپ مسکو را نسخه اصل خودش قرار داده است؟ این ها البته به ضعف نظام آموزشی ما و بی‌توجهی آموزش عالی به ادبیات کهن برمی‌گردد، متاسفانه ما استاد خوب در دانشگاه‌ها کم داریم این کمبود در دروسی مثل ادبیات کهن با وجود چهره هایی چون حافظ و سعدی نیز وجود دارد که تنها راه حل آن هم تربیت اساتید خبره در این زمینه است.

متاسفانه این روزها معلومات و تلاش افراد در حوزه‌های مختلف علمی کم شده است و افراد بیشتر از آنکه معلومات داشته باشند، هوس علمی دارند و دیگر افرادی مانند «دکتر احمد تفضلی» خیلی کم است اما اگر بخواهیم شاهنامه به جایی که شایسته فرهنگ و ادبیات ما است، برسد باید افردای با معلومات بالا مانند دکتر اسلامی ندوشن و ابوالقاسمی را دور هم جمع کنیم و به صورت منسجم زیر نظر یک سازمان متمرکز در این زمینه به تحقیق و پژوهش بپردازیم.
فرزند کوروش بازدید : 843 جمعه 29 مهر 1390 نظرات (0)


به نام دادار یکتای فرهمند اشو افزونی جهان استومند
پیش گفتار شا هنامه حکیم فردوسی
یکی نامه بود از گه باستان ---- فراوان بدو اندرون داستان
یکی پهلوان بود دهقان نژاد ---- دلیر و بزرگ و خردمند و راد
پژوهنده روز گار نخست ---- گذشته سخنها همه باز جست
ز هر کشوری موبدی سالخرد ---- بیاورد و این نامه را گرد کرد
بپرسیدشان از نژاد کیان ----- از آن نامداران فرخ گوان
که گیتی به آغاز چون داشتند --- که ایدون به ما خار بگذاشتند
چگونه سر آمد به بد اختری --- بر ایشان همه روز گند آوری
محمد ابن عبد الرزاق پور بابک خراسانی( سامانیان ) برای نخستین بار قبل از فردوسی توسی فرمان به گرد آوری شاهنامه داد که به آن شاهنامه ابو منصوری گویند که تنها مقدمه آن شاهنامه برجای مانده است او چهار موبد فرزانه را از جایجای ایران فرا خواند به نامهای :
شادان برزین از توس ماهروی خورشید بهرام از نیشابور
شاج یا ماخ از هرات یزدان داد از سیستان
آن را از نوشته های کهن پهلوی و اوستایی و خدای نامه ها به فارسی آن زمان برگرداندند و روانشاد
ابو منصور محمد معمری وزیر دانشمند وی.. آنرا ویراست و آراست.... و انوشه روان فردوسی توسی این داستان راستان ایران را به نظم در آورد.
بدین نامه چون دست بردم فراز یکی پهلوان بود گردن فراز
جوان بود و از تخمه پهلوان خردمند و بیدار و روشن روان
مرا گفت کز من چه باید همی که جانت سخن بر گراید همی
به چیزی که باشد مرا دسترس بر آرم.نیارم نیازت به کس
همی داشتم چون یکی تازه سیب که از باد بر من نیاید نهیب
چنان نامور گم شد از انجمن چو از باد سرو سهی در چمن
ستم باد بر جان او ماه و سال کجا بر تن شاه شد بد سگال

محمد ابن عبد الرزاق پور بابک خراسانی در طی توطئه ای کشته میشود و پسر وی امیرک منصور از فردوسی حمایت میکند و او را در سرودن شاهنامه تشویق مینماید. و به گفته فردوسی به دست نهنگان مردم کش (محمود غزنوی) پس از چندین سال زندانی شدن کشته میشود و فردوسی بر محمود غزنوی به خاطر این کار زشتش نفرین میفرستد و او رانکوهش میکند.

تو این را دروغ و فسانه مخوان --- به یک سان روشن زمانه مدان
از او هرچه اندر خورد با خرد --- دگر بر ره رمز معنی برد
در پیشگفتار داستان اکوان دیو . از آن جا که بلند کردن پهلوانی چون رستم و به آسمان بردن او را . برخی باور نمی کرده اند.. می گوید : اگر چه این سخن گزافه می نماید. اما اگر معنی آنرا برای خردمندان یاد آوری کنی گزاف نیست و اگر چه سخن بر دل نمی نشیند اما تو از گفتار دهقان پیر بشنو :
نباشی بر این گفته همداستان ---- که دهقان همی گوید از باستان
خردمند کاین داستان بشنود --- بدانش گراید . بدین نگرود
و لیکن چو معنیش یاد آوری ---- شود رام و کوته کند داوری
تو بشنو ز گفتار دهقان پیر ---- اگر چه نباشد سخن دلپذیر
اکوان دیو همان اکومن یا اندیشه بد است که در برابر وهومن ( رستم ) یا اندیشه نیک قرار می گیرد و دیو اندیشه بد است که میتواند پهلوانی چون رستم را از زمین به آسمان برد و رمز آن چنین است : زیبایی دیو که به صورت گوری زرین در آمده بود او را به غرور و نخوت افکند. چون همیشه اندیشه های بد ظاهری زیبا و درونی پلید دارد مثل : دزدی برای راحتی و آسایش دنیا .. اما رستم راه نبرد با او را میدا ند و به همین روی در برابر وی واژگونه سخن گفته و تندرستی جسته است....
و چیزها اندر این دفتر بیاید که شگفت نماید. چونان آن مارها که بر دوش ضحاک رستند. اما آن کس که دشمن خرد باشداین را دروغ نماید. چون به دیده خرد بنگری و مغز آن را دریابی.. تو را راست آید..
همی خواهم از دادگر یک خدای --- که چندان بمانم به گیتی به جای
که این نامه شهریاران پیش --- بپیوندم از خوب گفتار خویش
سر آمد کنون قصه یزدگرد به ماه سپندار مز روز ارد
ز هجرت شده پنج هشتاد بار که من گفتم این نامه شاهوار
چو این نام بر نامه آمد به بن --- ز من روی گیتی شود پر سخن
نمیرم از این پس که من زنده ام --- که تخم سخن را پراکنده ام
بناهای آباد گردد خراب --- ز باران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند ---- که از باد و باران نیابد گزند


 

جهان کرده ام از سخن چون بهشت ---- از این پیش تخم سخن کس نکشت
هر آن کس که دارد هوش و رای و دین ---- پس از مرگ بر من کند آفرین

انوری " این قصیده سرای بزرگ میگوید :
آفرین بر روان فردوسی ---- آن همایون نژاد فرخنده
او نه استاد بود و ما شاگرد ---- او خداوند بود و ما بنده

اگر روزی فرا برسد که جوانان ایران پی ببرند به افتخارات بلند نیاکانشان که این کشور را به صورت کانون فروزش و افروزش فرهنگ و دانش بشری در آورده بودند و هزاران سال در میانه جهان به آفاق جهان دانش و فرهنگ صادر میکردند و جهان داران همه در مراحل مختلف دانش بشری وا مدار نیاکان ما هستند اگر همه ایرانیان به نیاکان خودشان مفتخر بشوند و بلند شوند و راه آینده را هموار کنند و مشعل دانش را به دست گیرند ..ما در این پهنه جهان غریب و بیکس نمی افتیم ... روان نیاکان به یاری ما خواهد آمد...
بدانید نیاکان ما سخن بر گزافه نگفته اند و هر آنچه گفته اند یک در هزار آن واقعیت هاست.کشور ما پایتخت جهان بود . کشور ما پایتخت جهان هست...
گوی با خصم بد اندیش که این پرچم ما سالها همسر خورشید فلک پیما بود
نقش بیداد و خیانت همه شد نقش بر آب نقش ما بود که جاوید و جهان آرا بود
ایدون باد... ایدون تر باد
فرزند کوروش بازدید : 276 جمعه 29 مهر 1390 نظرات (0)
خان نخست : بیشه شیر

رستم برای رها کردن کاووس از بند دیوان بر رخش نشست و به شتاب رو به راه گذاشت. رخش شب و روز می­تاخت و رستم دو روز راه را به یک روز می­برید، تا آنکه رستم گرسنه شد و تنش جویای خورش گردید. دشتی پر گور پدیدار شد. رستم پا بر رخش فشرد و کمند انداخت و گوری را به بند درآورد. با پیکان تیر آتشی بر افروخت و گور را بریان کرد و بخورد. آنگاه لگام از سر رخش باز کرد و او را به چرا رها ساخت و خود به نیستانی نزدیک درآمد و آن را بستر خواب ساخت و جای بیم را ایمن گمان برد و به خفت بر آسود.
اما آن نیستان بیشه­ی شیر بود. چون پاسی از شب گذشت شیر درنده به کنام خود باز آمد. پیلتن را بر بستر نی خفته و رخش را در کنار او چمان دید. با خود گفت نخست باید اسب را ب***م و آنگاه سوار را بدرم. پس به سوی رخش حمله برد. رخش چون آتش بجوشید و دو دست را برآورد و بر سر شیر زد و دندان بر پشت آن فرو برد. چندان شیر را بر خاک زد تا وی را ناتوان کرد و از هم درید.
رستم بیدار شد، دید شیر دمان را رخش از پای درآورده. گفت : «ای رخش ناهوشیار ! که گفت که تو با شیر کارزار کنی ؟ اگر بدست شیر کشته می­شدی من این خود و کمند و کمان و گرز و تیغ و ببر بیان را چگونه پیاده به مازندران می­کشیدم ؟»
این بگفت و دوباره بخفت و تا بامداد برآسود.
خان دویم : بیابان بی آب



چون خورشید سر از کوه بر زد تهمتن برخاست و تن رخش را تیمار کرد و زین بر وی گذاشت و روی به راه آورد. چون زمانی راه سپرد بیابانی بی آب و سوزان پیش آمد. گرمای راه چنان بود که اگر مرغ بر آن می­گذشت بریان می­شد. زبان رستم چاک چاک شد و تن رخش از تاب رفت. رستم پیاده شد و زوبین در دست چون مستان راه می­پیمود. بیابان دراز و گرما زورمند و چاره ناپیدا بود. رستم به ستوه آمد و رو به آسمان کرد و گفت : «ای داور داروگر ! رنج و آسایش همه از توست. اگر از رنج من خشنودی رنج من بسیار شد. من این رنج را بر خود خریدم مگر کردگار شاه کاووس را زنهار دهد و ایرانیان را از چنگال دیو برهاند که همه پرستندگان و بندگان یزدان­اند. من جان و تن در راه رهایی آنان گذاشتم. تو که دادگری و ستم دیدگان را در سختی یاوری کار مرا مگردان و رنج مرا به باد مده. مرا دستگیری کن و دل زال پیر را بر من مسوزان.»
همچنان می­رفت و با جهان آفرین در نیایش بود، اما روزنه­ی امیدی پدیدار نبود و هردم توانش کاسته­تر می­شد. مرگ را در نظر آورد و به دریغ با خود گفت : «اگر کارم با لشکری می­افتاد شیروار به پیکار آنان می­رفتم و به یک حمله آنان را نابود می­ساختم. اگر کوه پیش می­آمد به گرز گران کوه را فرو می­کوفتم و پست می­کردم و اگر رود جیهون بر من می­غرید به نیروی خداداد در خاکش فرو می­بردم. ولی با راه دراز و بی­آب و گرمای سوزان دلیری و مردی چه سود دارد و مرگی را که چنین روی آرد چه چاره می­توان کرد ؟»
در این سخن بود که تن پیلوارش از رنج راه و تشنگی، سست و نزار شد و ناتوان بر خاک گرم افتاد. ناگاه دید میشی از کنار او گذشت. از دیدن میش امیدی در دل رستم پدید آمد و اندیشید که میش باید آبشخوری نزدیک داشته باشد. نیرو کرد و از جای برخاست و در پی میش به راه افتاد. میش وی را به کنار چشمه­ای رهنمون شد. رستم دانست که این یاوری از جهان آفرین به وی رسیده است. بر میش آفرین خاند و از آب پاک نوشید و سیراب شد. آنگاه زین از رخش جدا کرد و وی را در آب چشمه شست و تیمار کرد و سپس در پی خورش به شکار گور رفت. گوری را بریان ساخت و بخورد و آهنگ خواب کرد. پیش از خواب رو بر رخش کرد و گفت : «مبادا تا من خفته­ام با کسی بستیزی و با شیر و دیو پیکار کنی. اگر دشمن پیش آمد نزد من بتاز و مرا آگاه کن.»
خان سیم : جنگ با اژدها
رخش تا نیمه شب در چرا بود. اما دشتی که رستم بر آن خفته بود آرامگاه اژدهایی بود که از بیمش شیر و پیل و دیو را یارای گذشتن بر آن دشت نبود. چون اژدها به آرامگاه خود باز آمد رستم را خفته و رخش را در چرا دید. در شگفت ماند که چگونه کسی به خود دل داده و بر آن دشت گذشته ؟ دمان رو به سوی رخش گذاشت.
رخش بی­درنگ به بالین رستم تاخت و سم رویین بر خاک کوفت و دم افشاند و شیهه زد. رستم از خواب جست و اندیشه­ی پیکار در سرش دوید. اما اژدها ناگهان به افسون ناپدید شد. رستم گرد خود به بیابان نظر کرد و چیزی ندید. با رخش تند شد که چرا وی را از خواب باز داشته است و دوباره سر بر بالین گذاشت و بخواب رفت. اژدها باز از تاریکی بیرون آمد.
رخش باز به سوی رستم تاخت و سم بر زمین کوفت و خاک بر افشاند. رستم بیدار شد و بر بیابان نگه کرد و باز چیزی ندید. دژم شد و به رخش گفت : «در این شب تیره اندیشه­ی خواب نداری و مرا نیز بیدار می­خواهی ؟ اگر این بار مرا از خواب باز داری سرت را به شمشیر تیز از تن جدا می­کنم و خود پیاده به مازندران می­روم. گفتم اگر دشمنی پیش آمد با وی مستیز و کار را به من واگذار. نگفتم مرا بی­خواب کن. زنهار تا دیگر مرا از خواب بر نینگیزی.»
سوم بار اژدها غران پدیدار شد و از دم آتش فرو ریخت. رخش از چراگاه بیرون دوید اما از بیم رستم و اژدها نمی­دانست چه کند که اژدها زورمند و رستم تیز خشم بود.
سرانجام مهر رستم او را به بالین تهمتن کشید. چون باد پیش رستم تاخت و خروشید و جوشید و زمین را به سم خود چاک کرد. رستم از خواب خوش برجست و با رخش بر آشفت. اما جهان آفرین چنان کرد که این بار زمین از پنهان ساختن اژدها سر باز زد. در تیرگی شب چشم رستم به اژدها افتاد. تیغ از نیام کشید و چون ابر بهار غرید و به سوی اژدها تاخت و گفت : «نامت چیست که جهان بر تو سر آمد. می­خواهم که بی­نام بدست من کشته نشوی.»
اژدها غرید و گفت : «عقاب را یارای پریدن بر این دشت نیست و ستاره این زمین را به خواب نمی­بیند. تو جان به دست مرگ سپردی که پا در این دشت گذاشتی. نامت چیست ؟ جای آن است که مادر بر تو بگرید.»
تهمتن گفت : «من رستم دستان از خاندان نیرمم و به تنهایی لشکری کینه ورم. باش تا دستبرد مردان را ببینی.» این بگفت و به اژدها حمله برد. اژدها زورمند بود و چنان با تهمتن در آویخت که گویی پیروز خواهد شد. رخش چون چنین دید ناگاه برجست و دندان در تن اژدها فرو برد و پوست او را چون شیر از هم بدرید. رستم از رخش خیره ماند. تیغ برکشید و سر از تن اژدها جدا کرد. رودی از خون بر زمین فرو ریخت و تن اژدها چون لخت کوهی بی­جان بر زمین افتاد. رستم جهان آفرین را یاد کرد و سپاس گفت. در آب رفت و سر و تن بشست و بر رخش نشست و باز رو به راه نهاد.
خان چهارم : زن جادو
رستم پویان در راه دراز می­راند تا آنکه به چشمه ساری رسید پر گل و گیاه و فرح بخش. خانی آراسته در کنار چشمه، گسترده بود و بره­ای بریان با دیگر خوردنی­ها در آن جای داشت. جامی زرین پر از باده نیز در کنار خان دید. رستم شاد شد و بی­خبر از آنکه خان دیوان است فرود آمد و بر خان نشست و جام باده را نیز نوش کرد. سازی در کنار جام بود. آن را برگرفت و سرودی نغز در وصف زندگی خویش خاندن گرفت :

که آوازه بد نشان رستم است که از روز شادیش بهره کم است
همه جای جنگ است میدان اوی بیابان و کوه است بستان اوی
همه جنگ با دیو و نر اژدها ز دیو و بیابان نیابد رها
می و جام و بو یا گل و مرغزار نکردست بخشش مرا روزگار
همیشه به جنگ نهنگ اندرم دگر با پلنگان به جنگ اندرم
آواز رستم و ساز وی به گوش پیرزن جادو رسید. بی­درنگ خود را بر صورت زن جوان زیبایی بیاراست و پر از رنگ و بوی نزد رستم خرامید.
رستم از دیدار وی شاد شد و بر او آفرین خاند و یزدان را به سپاس این دیدار نیایش گرفت. چون نام یزدان بر زبان رستم گذشت ناگاه چهره­ی زن جادو دگرگونه شد و صورت سیاه اهریمنی­اش پدیدار گردید. رستم تیز در او نگاه کرد و دریافت که زنی جادوست. زن جادو خواست که بگریزد اما رستم کمند انداخت و سر او را سبک به بند آورد. دید گنده پیری پر نیرنگ است. خنجر از کمر گشود و او را از میانه به دو نیم کرد.
خان پنجم : جنگ با اولاد
رستم از آنجا باز راه دراز را در پیش گرفت و تا شب می­رفت و شب تیره را نیز همه ره سپرد. بامداد به سرزمینی سبز و خرم و پر آب رسید. همه شب رانده بود و از سختی راه جامه­اش به خوی آغشته بود و به آسایش نیاز داشت. ببر بیان را از تن بدر کرد و خود را از سر برداشت و هر دو را در آفتاب نهاد و چون خشک شد دوباره پوشید و لگام از سر رخش برداشت و او را در سبزه زار رها کرد و بستری از گیاه ساخت و سپر را زیر سر و تیغ را کنار خویش گذاشت و در خواب رفت.
دشتبان چون رخش را در سبزه زار دید خشم گرفت و دمان پیش دوید و چوبی گرم بر پای رخش کوفت و چون تهمتن از خواب بیدار شد به او گفت«ای اهرمن ! چرا اسب خود را در کشتزار رها کردی و از رنج من بر گرفتی ؟»
رستم از گفتار او تیز شد و برجست و دو گوش دشتبان را بدست گرفت و بفشرد و بی­آنکه سخن بگوید از بن برکند. دشتبان فریاد کنان گوش­های خود را برگرفت و با سر و دست پر از خون نزد «اولاد» شتافت که در آن سامان سالار و پهلوان بود. خروش برآورد که مردی غول پیکر با جوشن پلنگینه و خود آهنیین چون اژدها بر سبزه خفته بود و اسب خود را در کشتزار رها کرده بود. رفتم تا اسب او را برانم برجست و دو گوش مرا چنین برکند. اولاد با پهلوانان خود آهنگ شکار داشت. عنان را به سوی رستم پیچید تا وی را کیفر کند.
اولاد و لشکرش نزدیک رستم رسیدند. تهمتن بر رخش برآمد و تیغ در دست گرفت و چون ابر غرنده رو به سوی اولاد گذاشت. چون فراز یکدیگر رسیدند اولاد بانگ برآورد که : «کیستی و نام تو چیست و پادشاهت کیست ؟ چرا گوش این دشتبان را کنده­ای و اسب خود را در کشتزار رها کرده­ای ؟ هم اکنون جهان را بر تو سیاه می­کنم و کلاه تو را به خاک می­رسانم.»
رستم گفت : «نام من ابر است، اگر ابر چنگال شیر داشته باشد و به جای باران تیغ و نیزه ببارد. نام من اگر به گوشت برسد خونت خواهد فسرد. پیداست که مادرت تو را برای کفن زاده است.»
این بگفت و تیغ آبدار را از نیام بیرون کشید و چون شیری که در میان رمه افتد در میان پهلوانان اولاد افتاد. به هر زهر شمشیر، دو سر از تن جدا می­کرد. به اندک زمانی لشکر اولاد پراگنده و گریزان شد و رستم کمند بر بازو چون پیل دژم در پی ایشان می­تاخت. چون رخش به اولاد نزدیک شد رستم کمند کیانی را پرتاب کرد و سر پهلوان را در کمند آورد. او را از اسب به زیر کشید و دو دستش را بست و خود بر رخش سوار شد. آنگاه به اولاد گفت : «جان تو در دست منست. اگر راستی پیشه کنی و جای دیو سفید و پولاد غندی را به من بنمایی و بگویی کاووس شاه کجا در بند است از من نیکی خواهی دید و چون تاج و تخت را به گرز گران از شاه مازندران بگیریم تو را بر این مرز و بوم پادشاه می­کنم. اما اگر کژی و ناراستی پیش گیری رود خون از چشمانت روان خواهم کرد.»
اولاد گفت : «ای دلیر ! مغزت را از خشم بپرداز و جان مرا بر من ببخش. من رهنمون تو خواهم بود و خان دیوان و جایگاه کاووس را یک یک به تو خواهم نمود. از اینجا تا نزد کاووس شاه سد فرسنگ است و از آنجا تا جایگاه دیوان سد فرسنگ دیگر است، همه راهی دشوار.
از دیوان دوازده هزار پاسبان ایرانیان­اند. بید و سنجه سالار دیوان­اند و پولاد غندی سپهدار ایشان است. سر همه نره دیوان، دیو سفید است که پیکری چون کوه دارد و همه از بیمش لرزان­اند. تو با چنین برز و بالا و دست و عنان و با چنین گرز و سنان شایسته نیست با دیو سفید در آویزی و جان خود را در بیم بیندازی.
چون از جایگاه دیوان بگذری دشت سنگلاخ است که آهو را نیز یارای دویدن بر آن نیست. پس از آن رودی پر آب است که دو فرسنگ پهنا دارد و از نره دیوان «کنارنگ» نگهبان آن است. آن سوی رود سرزمین «بز گوشان» و «نرم پایان» تا سیسد فرسنگ گسترده است و از آن پس تا شاه نشین مازندران باز فرسنگ­های دراز و دشوار در پیش است. شاه مازندران را هزاران هزار سوار است، همه با سلاح و آراسته. تنها هزارو دویست پیل جنگی دارد. تو تنهایی و اگر از پولاد هم باشی می­سایی.»
رستم خندید و گفت : « تو اندیشه مدار و تنها راه را بر من بنمای

ببینی کزین یک تن پیلتن چه آید بدان نامدار انجمن
به نیروی یزدان پیروزگر ببخت و بشمشیر و تیر و هنر
چو بینند تاو برو یال من بجنگ اندرون زخم و کوپال من
بدرد پی و پوستشان از نهیب عنان را ندانند باز از رکیب
اکنون بشتاب و مرا به جایگاه کاووس رهبری کن.»
رستم و اولاد شب و روز می­تاختند تا به دامنه­ی کوه اسپروز، آنجا که کاووس با دیوان نبرد کرده و از دیوان آسیب دیده بود، رسیدند.
خان ششم : جنگ با ارژنگ دیو
چون نیمه­ای از شب گذشت از سوی مازندران خروش برآمد و به هر گوشه شمعی روشن شد و آتش افروخته گردید. تهمتن از اولاد پرسید : «آنجا که از چپ و راست آتش افروخته شد کجاست ؟»
اولاد گفت : «آنجا آغاز کشور مازندران است و دیوان نگهبان در آن جای دارند و آنجا که درختی سر به آسمان کشیده خیمه­ی ارژنگ دیو است که هر زمان بانگ و غریو برمی­آورد.»
رستم چون از جایگاه ارژنگ دیو آگاه شد برآسود و بخفت. چون بامداد برآمد اولاد را بر درخت بست و گرز و نیای خود، سام را برگرفت و مغفر خسروی را بر سر گذاشت و رو به خیمه­ی ارژنگ دیو آورد. چون به میان لشکر و نزدیک خیمه رسید چنان نعره­ای برکشید که گویی کوه و دریا از هم دریده شد.
ارژنگ دیو چون آن غریو را شنید از خیمه بیرون جست. رستم چون چشمش بر وی افتاد در زمان رخش را برانگیخت و چون برق بر او فرود آمد و سر و گوش و یال او را دلیر به گرفت و به یک ضربت سر از تن او جدا کرد و سر کنده و پر خون او را در میان لشکر انداخت. دیوان چون سر ارژنگ را چنان دیدند و یال و کوپال رستم را به چشم آوردند دل در برشان به لرزه افتاد و هراس در جانشان نشست و رو بگریز نهادند. چنان شد که پدر بر پسر در گریز پیشی می­گرفت. تهمتن شمشیر بر کشید و در میان دیوان افتاد و زمین را از ایشان پاک کرد و چون خورشید از نیمروز به گشت، دمان به کوه اسپروز بازگشت.
رسیدن رستم نزد کی کاووس
آنگاه رستم کمند از اولاد برگرفت و او را از درخت باز کرد و گفت : «اکنون جایگاه کاووس شاه را بمن بنما.»
اولاد دوان در پیش رخش به راه افتاد و رستم در پی او به سوی زندان ایرانیان تاخت.
چون رستم به جایگاه ایرانیان رسید رخش خروشی چون رعد برآورد. بانگ رخش به گوش کاووس رسید و دلش شکفته شد و آغاز و انجام کار را دریافت و رو به لشکر کرد و گفت : «خروش رخش به گوشم رسید و روانم تازه شد. این همان خروش است که رخش هنگام رزم پدرم کی قباد با تورانیان برکشید.»
اما لشکر ایران از نومیدی گفتند کاووس بیهوده می­گوید و از گزند این بند، هوش و خرد از سرش برفته و گویی در خواب سخن می­گوید. بخت از ما گشته است و از این بند رهایی نخواهیم یافت.
در این سخن بودند که تهمتن فرود آمد. غوغا در میان ایرانیان افتاد و بزرگان و سرداران ایران چون توس و گودرز و گیو و گستهم و شیدوش و بهرام او را در میان گرفتند. رستم کاووس را نماز برد و از رنج­های دراز که بر وی گذشته بود پرسید. کاووس وی را در آغوش گرفت و از زال زر و رنج و سختی راه جویا شد.
آنگاه کی کاووس روی به رستم کرد و گفت : «باید هوشیار بود و رخش را از دیوان نهان داشت. اگر دیو سفید آگاه شود که تهمتن ارژنگ دیو را از پای درآورده و به ایرانیان رسیده دیوان انجمن خواهند شد و رنج­های تو را بر باد خواهند داد. تو باید باز تن و تیغ و تیر خود را به رنج بیفکنی و رو به سوی دیو سفید گذاری، مگر به یاری یزدان بر او دست یابی و جان ما را از رنج برهانی که پشت و پناه دیوان اوست. از اینجا تا جایگاه دیو سفید از هفت کوه گذر باید کرد. در هر گذاری نره دیوان جنگ آزما و پرخاشجوی آماده­ی نبرد ایستاده­اند. تخت دیو سفید در اندرون غاری است. اگر او را تباه کنی پشت دیوان را شکسته­ای. سپاه ما در این بند، رنج بسیار برده است و من از تیرگی دیدگان به جان آمده­ام. پزشگان چاره­ی این تیرگی را خون دل و مغز دیو سفید شمرده­اند و پزشگی فرزانه مرا گفته است که چون سه قطره از خون دیو سفید را در چشم بچکانم تیرگی آن یکسر پاک خواهد شد.»
رستم گفت : «من آهنگ دیو سفید می­کنم. شما هوشیار باشید که این دیو دیوی زورمند و افسونگر است و لشکری فراوان از دیوان دارد. اگر به پشت من خم آورد شما تا دیرگاه در بند خواهید ماند. اما اگر یزدان یار من باشد و او را ب***م مرز و بوم ایران را دوباره باز خواهیم یافت.»
خان هفتم : جنگ با دیو سفید
آنگاه رستم بر رخش نشست و اولاد را نیز با خود برداشت و چون باد رو به کوهی که دیو سفید در آن بود گذاشت. هفت کوهی را که در میان بود به شتاب درنوردید و سرانجام به نزدیک غار دیو سفید رسید. گروهی انبوه از نره دیوان را پاسدار آن دید. به اولاد گفت : «تا کنون از تو جز راستی ندیده­ام و همه جا به درستی رهنمون من بوده­ای. اکنون باید به من بگویی که راز دست یافتن بر دیو سفید چیست ؟»
اولاد گفت : «چاره آنست که درنگ کنی تا آفتاب برآید. چون آفتاب برآید و گرم شود خواب بر دیوان چیره می­شود و تو از این همه نره دیوان جز چند تن دیوان پاسبان را بیدار نخواهی یافت. آنگاه که باید با دیو سفید درآویزی. اگر جهان آفرین یار تو باشد بر وی پیروز خواهی شد.»
رستم پذیرفت و درنگ کرد تا آفتاب برآمد و دیوان سست شد و در خواب رفتند. آنگاه اولاد را با کمندی استوار بست و خود شمشیر را چون نهنگ بلا از نیام بیرون کشید و چون رعد غرید و از جهان آفرین یاد کرد و در میان دیوان افتاد. سر دیوان چپ و راست به زخم تیغش بر خاک می­افتاد و کسی را یارای برابری با او نبود. تا آنکه به کنار غار دیو سفید رسید. غاری چون دوزخ سیاه دید که سراسر آن را غولی خفته چون کوه پر کرده بود. تنی چون شبه سیاه و رویی چون شیر سفید داشت. رستم چون دیو سفید را خفته یافت به کشتن وی شتاب نکرد. غرشی چون پلنگ برکشید به سوی دیو تاخت. دیو سفید بیدار شد و برجست و سنگ آسیایی را از کنار خود در ربود و در چنگ گرفت و مانند کوهی دمان آهنگ رستم کرد. رستم چون شیر ژیان برآشفت و تیغ برکشید و سخت بر پیکر دیو کوفت و به نیرویی شگفت یک پا و یک دست از پیکر دیو را جدا کرد و بینداخت. دیو سفید چون پیل دژم به هم برآمد و بریده اندام و خون آلود با رستم درآویخت.
غار از پیکار دیو و تهمتن پر شور شد. دو زورمند بر یکدیگر می­زدند و گوشت از تن هم جدا می­کردند. خاک غار به خون دو پیکارگر آغشته شد. رستم در دل می­گفت که اگر یک روز از این نبرد جان بدر ببرم دیگر مرگ بر من دست نخواهد یافت و دیو با خود می­گفت که اگر یک امروز با پوست و پای بریده از چنگ این اژدها رهایی یابم دیگر روی به هیچکس نخواهم نمود. هم چنان پیکار می­کردند و جوی خون از تن­ها روان بود. سرانجام رستم دلاور برآشفت و به خود پیچید و چنگ زد و چون نره شیری، دیو سفید را از زمین برداشت و بگردن درآورد و سخت بر زمین کوفت و آنگاه بی­درنگ خنجر برکشید و پهلوی او را بریده و جگر او را از سینه بیرون کشید. دیو سفید چون کوه بی­جان گشت و بر خاک افتاد.
رستم از غار خون بار بیرون آمد و بند از اولاد بگشاد و جگر دیو را به وی سپرد و آنگاه با هم رو به سوی جایگاه کاووس نهادند.
اولاد از دلیری و پیروزی رستم خیره ماند و گفت : «ای نره شیر ! جهان را به زیر تیغ خود آوردی و دیوان را پست کردی. یاد داری که به من نوید دادی که چون پیروز شوی مازندران را به من بسپاری ؟ اکنون هنگام آنست که پیمان خود را چنانکه از پهلوانان در خور است بجای آری.»
رستم گفت :«آری، مازندران را سراسر به تو خواهم سپرد. اما هنوز کاری دشوار در پیش است. شاه مازندران هنوز بر تخت است و هزاران هزار دیوان جادو پاسبان وی­اند. باید نخست او را از تخت به زیر آورم و دربند کنم و آنگاه مازندران را به تو واگذارم و تو را بی­نیازی دهم.»
بینا شدن کی کاووس
از آن سوی کی کاووس و بزرگان ایران چشم به راه رستم دوخته بودند تا کی به پیروزی از رزم باز آید و آنان را برهاند. تا آنکه مژده رسید رستم به ظفر باز گشته است. از ایرانیان فغان شادی برآمد و همه ستایش کنان پیش دویدند و بر تهمتن آفرین خاندند. رستم به کی کاووس گفت : «ای شاه ! اکنون هنگام آنست که شادی و رامش کنی که جگرگاه دیو سفید را دریدم و جگرش را بیرون کشیدم و نزد تو آوردم.»
کی کاووس شادی کرد و بر او آفرین خاند و گفت : «آفرین بر مادری که فرزندی چون تو زاد و پدری که دلیری چون تو پدید آورد، که زمانه دلاوری چون تو ندیده است. بخت من از همه فرخ­تر است که پهلوان شیر افگنی چون تو فرمانبردار من است. اکنون هنگام آنست که خون جگر دیو را در چشم من بریزی تا مگر دیده­ام روشن شود و روی تو را باز بینم.»
چنان کردند و ناگاه چشمان کاووس روشن شد. بانگ شادی برخاست. کی کاووس بر تخت عاج برآمد و تاج کیانی را بر سر گذاشت و با بزرگان و نامداران ایران چون توس و گودرز و گیو و فریبرز و رهام و گرگین و بهرام و نیو به شادی و رامش نشستند و تا یک هفته با رود و می دمساز بودند.
هشتم روز همه آماده­ی پیکار شدند و به فرمان کی کاووس به گشودن مازندران دست بردند و تیغ در میان دیوان گذاشتند و تا شامگاه گروهی بسیار از دیوان و جادوان را بر خاک هلاک انداختند.

تعداد صفحات : 13

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 129
  • کل نظرات : 15
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 6
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 10
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 56
  • بازدید ماه : 682
  • بازدید سال : 1,376
  • بازدید کلی : 54,806